محل تبلیغات شما

لُند لُند...



جدا میشم از تو که مثل سیمِ خاردار دورَم پیچیدی.تنَم تَلخه از بَس گریه هاتو روم ریختی.مثل عروسکِ سگِ نگهبانت شدم که بین دندونای تیزت خونه دارم.افتادم جلوی آفتاب تو کویرِ دستات.پوسیدم و پوکمُ پودر میشم با بادی که از کنارم میگذره همراه میشم.رفتنمُ میبینم از شهری که شهروندی نداره دیگه هیچ مرزُ دروازه و نگهبانی نداره.من همه صدای شهرم،همهمه ی صداها.برملا کننده ی رازِ سربه مُهرِ نامه ها.احساس صدای دونه های برف به وقت همخوابی اما حالا هیچ پرنده ای نمیخونه روی شاخه ها.رودخونه ای که خونشو رویِ آب بنا کرده ولی آواره میشه تو صحرایی که صداشو میخشه.صدایِ به دام افتاده ی بادها .خاموشی صدای گذرِ زمانِ شهر.صدای گرفته ی ملکه ی ماه.من خسوفِ صورتِ صدام.


تو ذهنم میتونم لمست کنم_

جاریم تو خودم_

مثل خواب میمونه_

بخاطر میارم_

بخشی از خودم اونجاست_

یا قراره باشه_

جایی نمونده که ننوشته باشمت_

از همین لحظه ها بخاطرم برمیگردی_

یه شب وقتی از خیابون رد میشم میبینمت!

بعد همه چی همونطور که قبلش بود ادامه پیدا میکنه_

میرم  با جاده ها.

وقتی سیب از درخت افتاد رو سَرَم خواب بودم_

دیدمت که داری رَد میشدی_

ازت سیگار خواستم_

وای نسادیُ رفتی.


تو شریان شاهرگم جوری خون میگذره که میخواد همشو پمپاژ کنه تو مغزم،دارم خودمو آماده میکنم تا بتونم از پس این ماجرا بر بیام.داد میزنه تو صورتم یه صورتیه خیکی که بهش میگن نگهبان قلعه ی دانشگاهِ حیوانات.

هیچی تو سَرَم نیست جُز یه سیبِ سفیدِ گاز خورده که تو دل سیاهی میدرخشه و برای یه زندگی دیگه با تمام امکانات و لرزشها،ضربه ها و فرصتها،سینه ها و سوخته ها،سیاها و سیاها،مشکی و ابومسلم خراسانی،نور و ملولی گوشه ی اتوبان با ملولهای دیگر میلولید تا مِی لوله ها اومدن و ملولارو بُردن.

تو امتداد راهرویِ روبروم مسیر تندِ قدماتو به سمتِ درِ خروجی میبینم.بلند بلند میری.همه چی ریست میشه وقتی میری.یه راهرو که از کمدای کتابخونه راهرو شده.

گرسنمه وقتی میشنوم صبوری کن.


به نام خدایی که بی اِذن او برگی از درختی نیفتد برای فرشته هایی که وقتی به خانه یمان می آیند دیگر نمیخواهند بروند فقط بخاطر مادرم! وقتی که غرقم تو مَدّ ماه کامل: در زندگی مرحله های زیادی وجود دارند که از مواجهه ی با افکار و تصمیم هایمان با توجه به شناخت و آنچه اندوخته ایم پیش گرفته میشود تا آزمونی باشد برای رشد و ارتقاع تفکر و تاملمان،تعقل و احساسمان که در نهایت باعث افزوده شدن به کمالاتمان میشود و نتیجه ی آن صاحب مقام و درجاتی بالا از دانش،هوشیاری،از
در تونل زمان010010001000010000010000001000000010000000010000000001 بیست و هفت سالگی راس هرمیه که روش وایسادی. داستانی برای ممدرضا رفیقِ بیست سالم. در این داستان گاهی مخاطب ممدرضاست،گاهی من و گاهی شما. به دنیا اومدن همه ی ماها از وقتی که یه تصوریم تو ذهن مادروپدرمون آغاز میشه!-درست حدس زدید نقش حرومزاده ها بخاطر اینکه تصوری ازشون وجود نداره ترسناکه-یعنی همَمون اولش یه انرژی سرگردونیم که تو خلاء میچرخیم و باهربار فکر کردن دربارمون مقدار ارتعاشات و پرتوامون
سیزده فروردین باشه یا سیزده آبان؟سیزده به در باشه یا سیزده به پنجره؟سیزده نودونه باشه یا سیزده سیزده؟سیزده دسیبل باشه سیزده سانت؟سیزده ثانیه چراغ سبز یا سیزده ثانیه توقف پشت جراغ قرمز؟ساعت سیزده یا سیزده سال بعد؟سیزده میلیون دلار یا سیزده ریال؟سیزده ماه نو یا سیزده فصل پاییز؟سیزده قرن خشونت یا سیزده بیلیون سال عمر زمین؟سیزده کلاغ سیاه یا سیزده سلول انفرادی؟سیزده طبقه ساختمون یا سیزده لایه آسمون؟سیزده شوالیه نگهبان از سیزده

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مجله موفقیت پاتوق طرفداران مهدی احمدوند سردار سلیمانی